فوکو، گرامشی و نظریه­ انتقادی

آلکس دمیرویچ / ترجمه‌ فریدون تیموری / منبع: نقد اقتصاد سیاسی

کنار هم قرار دادن مارکس، فوکو و گرامشی چندان معمول نیست و فقط در شمار محدود پژوهش‌­هایی که این کار را انجام داده‌­اند، بازتاب یافته است. بیش‌تر روشنفکران انتقادی که به یکی از این نام­‌ها رجوع کرده‌­اند غالباً آن دو دیگر را کنار گذاشته­‌اند. به عنوان مثال، کسانی که مارکس را از منظر به‌­اصطلاح «خوانش نوین مارکس» بررسی کرده‌­اند علاقه‌­ی ناچیزی به بیشتر مباحث پسامارکسی نشان داده و کم­ابیش مباحثی گمراه­‌کننده، ایدئولوژیک ونیمچه­‌رادیکال تلقی­شان کرده‌­اند. چنین غفلتی در مورد گرامشی نیز وجود داشته است، کسی که مارکس‌­پژوهان غالباً به چشم نظریه­‌پرداز «مصالحه­‌ی تاریخی» نگاهش می­‌کنند. به همین ترتیب، فوکو را نیز این محققان با دغدغه­‌های خودشان در زمینه‌­ی بازتقریر نظریه­‌ی مارکس و رجوع به این نظریه ناسازگار می‌­دانند. از منظر کسانی که هم به مارکس و هم به گرامشی رجوع می­‌کنند، فوکو حامی بی­‌اطلاع یا حتی عمدیِ نولیبرالیسم است. به همین قیاس، تحلیل­‌گران آثار فوکو آشکارا معتقد نیستند که نوع تحلیل­‌های ملهم از مارکس (اقتصاد سیاسیِ انتقادی، نظریه‌­ی دولت، یا نظریه‌­ی انتقادی ایدئولوژی) می­‌توانستند برای «مطالعات حکومت­‌مندی» یا تاریخ انتقادی زمان حال هیچ آورده­‌ای داشته باشند.

 

نظریه­‌ی انتقادی، در معنای خاصش یعنی نظریه‌­ی انتقادی متقدم ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو (دو شخصیت کلیدی در نسل بنیا‌ن‌­گزاران مؤسسه تحقیقات اجتماعی)، واکنشی انتقادی و خودانتقادی درباره‌ی مفاهیم پایه‌­ای و دلالت­های سیاسی و فرهنگی آثار مارکس و کل سنت روشنگری تصور می‌­شد. نظریه­‌ی انتقادی به عنوان بسط غیرارادی و فعلیت­‌بخشی نظریه­‌ی مارکس در شرایط سرمایه­‌داری متأخر، یعنی دورانی که با شکست جنبش­‌های رهایی‌­بخش شناخته می­‌شود، درک می‌­شد. لازمه‌­ی مواجهه با این شکست عبارت از این بود که کل مفروضات و مفاهیم این سنت سیاسی و فکری به تیغ نقد کشیده شود. مارکس و خودِ نظریه‌­ی انتقادی به عنوان مراحلی درک می­‌شدند در تاریخ روشنگری از سرچشمه­‌هایش در قرن 18 میلادی به این سو از جمله روسو، ولتر، هلوسیوس، هولباخ، کانت و هگل. هدف این سنت عبارت بود از رهایی از طریق سازماندهی عقلانی همه‌­ی جنبه­‌های روابط اجتماعی: عقلانی به این معنا که کل انسان‌­ها در تولید و شکل­ دادن به کلیت دنیای­شان مشارکت کنند، آن­ هم از طریق عقلانیت خودشان یعنی ظرفیت­شان در به تملک درآوردن جهان با کارشان.

یکی از پیامدهای استدلال هورکهایمر وآدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری عبارت بود از کنارگذاری ایده­‌ی ایجاد یک کلیت بر مبنای کارِ به لحاظ عقلانی سازماندهی‌­شده. در نگاه این دو، واضح بود که متمدن­‌ترین کشورهای سرمایه‌­داری مدرن، به­‌رغم همه­‌ی دانش علمی و تکنولوژیک­شان، به دولت­‌های توتالیتر تبدیل شوند و این امر نه تصادفی بلکه به دلایل ذاتی و سیستماتیک اتفاق افتاده بود. روشنگری فی­‌نفسه از آن­ رو به توتالیتاریسم می‌­انجامد که درصدد کنترل همه­‌چیز از بالا است. روشنگری می­‌خواهد کلیتی را تأسیس کند که در درون آن هر چیزی جای مناسب خود را در نظمی غایی می­‌یابد. خاص­بودگی­ها نادیده گرفته می‌­شوند و مغفول می­‌مانند. خودِ این کلیت بر تقسیم کاری مبتنی است که تعدادی کمی از مردم را از موهبت دانش اجتماعی و قدرتِ کنترل ابزار تولید برخوردار می‌­کند. این گروه­‌های مسلط استدلال می­‌کنند که این همه برای بقای همه­‌ی انسان‌­ها ضروری است. مدعی هستند که کلیت اجتماعی را به نیابت از خیر همگانی و نه بر اساس منافع شخصی خودشان سازمان می‌­دهند. در نگاه آن‌ها، هم جوامع و هم افراد برای تضمین بازتولیدشان باید با قوانین طبیعت، جامعه و بالاتر از همه قوانین بازار انطباق پیدا کنند. از منظر نظریه‌­ی انتقادی، پیشرفت تکنولوژیک، ثروت رو به رشد و مصرف فزاینده‌­ی جوامع سرمایه­‌داری دیگر به سلطه و تقسیم کار اجتماعی موروثی مشروعیت نمی‌­داد و از این ­رو ناپایدار از آب در­می‌­آمد. بنابراین، این نظریه از نگاه طبقه­‌ی حاکم به فعالیت خطرناکی تبدیل شد زیرا می‌­توانست هم طبقات فرودست و هم نظریهپردازان انتقادی را به چنین درکی رهنمون شود که شیوه­‌ی خودسازماندهی عقلانی و آزادانه‌­ی تمدن امکان­‌پذیر شده است. از این ­رو طبقات حاکم خودِ نظریه را به عنوان تنها راه عقلانی برای فهمیدن این‌که چه اتفاقی خواهد افتاد رد می­‌کنند. علم و دانش به آرایش صرفاً فنی ـ پوزیتیویستی چیزها و کلمات تقلیل پیدا کرد و معناآفرینی تابع کنترل رسانه­‌های جمعی و صنعت فرهنگ شد.

بر ضد همه­‌ی این­‌ها، نظریه‌­ی انتقادی ادعا می­‌کرد هم از عمل نظریه­‌پردازی و حقیقت دفاع می‌­کند و هم مفاهیم عقل و کلیت را به بوته‌­ی نقد می­‌گذارد. رهایی دیگر نباید مستلزم آفرینش کلیت باشد ـ همه­‌ی مفاهیم سنتی روشنگری از قبیل کلیت، برابری، آزادی و عدالت را باید با نفی مشخص کنار گذارد. با این حال، این چشم­‌انداز انتقادی هورکهایمر و آدورنو را به سمت این عقیده سوق داد که آن‌­ها به نوعی پیشروان اندیشه­‌ی انتقادی معاصر هستند که مترقی‌­ترین مرحله‌­ی روشنگری و نقد اجتماعی را نمایندگی می‌­کنند. آن‌ها انتظار نداشتند که چیز جالبی را در کار سایر نظریه‌­پردازان انتقادی پیدا کنند و به همکاری با دیگران هیچ علاقه‌­ای نداشتند و اکثرروشنفکران انتقادی را به چشم کسانی می‌نگریستند که درگیر مفاهیم سنتی مانند بیگانگی، کلیت، دیالکتیک یا شیوه­‌های کم­و­بیش پوزیتویستی تفکر هستند.

انتقادات زیادی بر مفروضات نظریه­‌ی انتقادی قدیمی وجود دارد. ایده‌­ی سرمایه­‌داری متأخر به شکل واضحی ناموجه است: فاقد مفهومی از دموکراسی و طبیعت دولت‌رفاه است و خودمختاری فرهنگ و دانش را از مبادله­‌ی کالایی و منطق هم‌­ارزی استنتاج می‌­کند. کسانی که این خط استدلالی را دنبال می‌­کردند به آثار گرامشی یا فوکو علاقه‌­ای نداشتند و حتی اکثر قسمت­‌های آثار مارکس را نادیده می‌­گرفتند. آن‌ها به استخراج شکل کالایی و خودارزش‌­افزایی سرمایه به عنوان یک نظام تجریدی بازتولید علاقمند بودند اما از تناقض‌­های بازتولید سرمایه‌­دارانه به همراه شکل­‌های تاریخی خاص مبارزه‌­ی طبقاتی و سلطه­‌ی طبقاتی غفلت می­‌کردند. برخی، مانند یورگن هابرماس، نتیجه می­‌گرفتند که برای بازسازی نظریه­‌ی انتقادی در قامت فلسفه‌­ی عملی به گذار پارادایمی نیاز است. چنین پژوهش­گرانی شباهتی را بین از یک سو آدورنو و هورکهایمر و از سوی دیگر آثار فوکو تشخیص دادند. هر سه­‌ی آن‌ها مفهوم عقل را مورد انتقاد قرار می­‌دادند، متمایل به بدبینی بودند، مسائل را در چارچوب اصطلاحات نظری-سیستمی تحلیل می‌­کردند، و به نظر می­رسید سوبژکتیویسم، هنجارها، آزادی عمل و مشارکت دموکراتیک را نادیده می­‌گیرند. گفته می­‌شد که خصوصاً فوکو به یاری ارجاع­‌هایش به نیچه موانعِ سر راه غیرعقل­گرایی را تضعیف می­‌کند.

مزار آنتونیو گرامشی
مزار آنتونیو گرامشی

آیا نظریه‌ی انتقادی و گرامشی با فوکو وجه اشتراکی دارند؟ گرامشی و اولین نسل نظریه­‌پردازان انتقادی هم با جنبش شوراهای کارگری دهه­‌ی 1920 داشتند و هم می‌­پذیرفتند که توانایی ما برای شناخت جهان ریشه در این واقعیت دارد که ما خود آفریننده­‌ی جهان هستیم. این ایده به سنت ویکو برمی‌­گردد که در اثر مارکس و انگلس، یعنی ایدئولوژی آلمانی، بسط یافت. این ایده، برخلاف تفسیر غلط هابرماس از مارکس، تأکید می­‌کند که چنین فرآورده­‌ای به فراسوی «کار» می‌­رود و سخن ­گفتن، حکومت­ کردن، آمیزش جنسی، زاد و ولد، مبارزه­ کردن و شورش ­کردن را نیز شامل می‌شود. در این دیدگاه مفاهیم تئوریکی که ما مورد استفاده قرار می‌­دهیم مفاهیمی عملی هستند زیرا ابزارهای تعامل با جهان اجتماعی را به طور دسته‌­جمعی می­‌پرورانند، جهانی که خود پیشاپیش به مدد اعمال فراگیر اجداد ما شکل گرفته است. از این ­رو مفهوم‌­ها همواره مفهوم­‌های ما هستند که درون منظومه‌­ی تاریخی خاصی از تصاحب‌­سازی و دگرگون‌­سازی دسته‌جمعیِ روابط بین انسان­‌ها و روابط آن­‌ها با طبیعت تزریق شده­‌اند. این یک جنبه از چیزی است که گرامشی بلوک تاریخی می­‌نامد. حقیقت همواره هسته­‌ای زمان­‌مند دارد. حقیقت اگرچه به لحاظ تاریخی نسبی است اما تأثیر اجتناب­‌ناپذیری بر ما دارد زیرا هیچ «بیرون» خنثایی وجود ندارد که ما از طریق آن بتوانیم فهم تاریخی­‌مان را با حقیقتی غیرتاریخی مقایسه کنیم. بنابراین همه­‌ی مفهوم­‌ها درون و به وسیله‌­ی پراکسیس شکل می‌­گیرند. در غیاب دسترسی مستقیم به جهان واقعی، ما باید همه‌­ی مفاهیمی را که مردم در زندگی اجتماعی­‌شان به کار می­‌برند تحلیل کنیم. مفاهیم و نظریه‌­ها، روابط اجتماعی و کنش‌­های مادی هستند که جهان را دگرگون می­‌کنند.

فوکو به نظرگاه وسیعی از تاریخ فلسفه بی­‌علاقه بود، نظرگاهی که شأنی ازلی و جهان­‌شمول به استدلال‌­های متفکران بزرگ عطا می­‌کند آن­ هم در تقابل با جهان روابط فکری و اجتماعی روزمره که زیست­گاه مردم است و به منزله­‌ی عقل سلیم یا جزم­‌اندیشی به هیچ گرفته می‌­شود. او همچنین به ایده­‌ی تصاحب جهان از طریق شکل مشخصی از کار بی‌­علاقه بود و می‌­ترسید این ایده در دام نظریه­‌ی انسان­گرایانه‌­ای درباره‌­ی جهان شیئیت‌­یافته بیافتد که محصول بیگانه‌­شده­‌ی کارِ پیشینیان است. با این حال، او مانند گرامشی و آدورنو و هورکهایمر استدلال می‌­کرد که نظریه یک کنش اجتماعی است که می­‌تواند ابزار و سلاح باشد. او در آثارش، در قیاس با هورکهایمر و آدورنو، نقش بیشتری داشت در فهم بهتر مفاهیمی مانند «مؤلف»، «اثر»، «نوشتن»، «وضعیت نهادی سخنگو»، «نظم علمی»، و «روشنفکر» به مثابه‌­ی شکل­‌های جداسازی کار یدی از کار فکری و در عین حال شیوه­‌های نظم­‌دهی­شان با تبعیت از یک شکل عملی خاص. فوکو هرمنوتیک را به عنوان تلاشی برای یافتن معنای متن درون ساختارهای عمیق آن رد می‌­کرد و نشان می‌­داد نوشتن و خواندن و تفسیر کردن، شکل­‌های تاریخاً تعین­‌یافته­‌ی کنش فکری هستند که قدرت را از طریق سرکوب یا طرد دیگر اشکال دانش و دانایی از پایین اعمال می­‌کنند. از این لحاظ واضح است که تحلیل فوکو با چارچوب تحلیل گرامشی از جامعه­‌ی مدنی تناسب دارد. از نظر گرامشی، تحلیل جامعه‌­ی مدنی یک جنبه از تحلیل حکومت تام (یعنی جامعه‌­ی سیاسی به علاوه­‌ی جامعه‌­ی مدنی) است که تحلیل روشنفکران و نقش نظریه‌­ها به منزله­‌ی رویه­ه‌ای سازمان‌دهنده­‌ی باورها و اعتقادات مشترکِ دسته­‌جمعی را شامل می­‌شود. جهان­‌بینی در درون شکل­‌های انضمامی مانند روزنامه‌­ها و مجلات، انتشاراتی‌­ها و کتابفروشی­‌ها، مدارس و دانشگاه­‌ها، اتاق­‌های فکر و مدارس بازرگانی، فیلم­‌ها و سبک‌­های موزیک، کلیساها و ورزش­گاه‌ها گسترش می‌­یابد و وجود دارد.

فوکو، با این تلقی از آثارش به عنوان آورده‌­ای برای جعبه‌­ی ابزاری از وسایل مفید جهت تحلیل و مبارزه با مناسبات خاص قدرت، ایده‌­ی نظریه­‌ی انتقادی به مثابه‌­ی نظریه‌­­ای درباره‌­ی «کلیت اجتماعی» را رد کرد. فوکو شایق بود که از ابژه‌سازی افراد و روابط اجتماعی و ازاین­رو تقلید از رویه‌­هایی که در نوک پیکان نقدش قرار داشتند اجتناب ورزد. به همین دلیل بود که خود را «تجربه­‌گرا» می­‌نامید. با وجود این، اگر به یاد آوریم که پروژه‌­اش طی بیش از ده سال شامل تحلیل­‌های انضمامی و بسیار دقیق قدرت در چندین زمینه بود، به نظر می‌­رسد که او، همان­ طور که حود اذعان می‌­کرد، در حال تدارک چیزی شبیه نوعی نظریه­‌ی قدرت بود.

این نیز واضح است که فوکو به مفاهیم کلی‌­تر و نظری‌­تر از قبیل دولت یا قدرت احتیاج داشت زیرا در غیر این صورت حتی نمی­‌توانست تشخیص دهد که چه نوع پژوهشی را باید انجام دهد و به کجا باید نگاه کند. به نظر می­‌رسید ارجاع به مفهوم مبارزه­‌ی طبقاتی برای او لازم بود: همه‌­ی مبارزه­‌‌ها مبارزه­‌ها­ی طبقاتی نیستند اما مفهوم «مبارزه‌­ی طبقاتی» هنوز وضوح راهبردهای بزرگ را تضمین می­‌کند و قدرت­‌های محلی را مفصل­‌بندی می­‌کند. فوکو خود را تجربه‌­گرا و نیز نومینالیست می­‌نامید اما هر جا که موضوع پژوهشش اقتضا می­‌کرد از کاربرد مفاهیم کلی­‌تر و نظری­‌تر دریغ نمی­‌کرد.

در دهه‌­ی 1970 می‌­توانیم نشانه‌­هایی از همگرایی بین مارکس و فوکو را تشخیص دهیم. او در مقام همکار و شاگرد سابق لویی آلتوسر و متعهد به چارچوبی کلی از تحقیق درباره‌­ی موضوع خودمختاری ایدئولوژی و دانش نگریسته می‌شد. البته فوکو اقتصاد سیاسی انتقادی را در پیش نگرفت. او شکل خاص مارکسیسم ارتدکس اقتدارگرا را رد کرد و منسوخ شدن تاریخی مارکس را پیشنهاد کرد: «دیگر درباره­‌ی مارکس با من صحبت نکنید! دیگر نمی­‌خواهم چیزی درباره‌­ی این مرد بشنوم!» اما در عین حال و به‌کرات تأکید می‌­کرد که همه­‌ی آن‌چه انجام می‌­داد ـ تاریخ­‌نویسی ـ در افق مارکس قرار داشت و ادعا می‌­کرد که غالباً به مارکس ارجاع می‌­داده بدون این‌که به‌وضوح از او نام ببرد: «وقتی که یک فیزیک‌دان اثری را درباره‌­ی فیزیک می­‌نویسد، آیا لازم می­‌بیند که از نیوتن و اینشتین نقل کند؟» فوکو بر روی مبارزات بر سر دانش، علم و حقیقت تمرکز کرد. بدین‌­سان در نظریه­‌ی انتقادی فرهنگ نقش داشت و گستره­‌ی تحلیل فرهنگ را بسط داد و روش­‌شناسی فرهنگ را دگرگون ساخت. پیش از این فرهنگ به دیده‌­ی یکی از شکل­‌های مبارزه­‌ی طبقاتی نگاه می‌­شد. درک غالب در نظریه­‌ی انتقادی این بود که مردم نه‌تنها در حوزه­‌ی کنترل بر کارشان بلکه به وسیله و از طریق کنش فرهنگی نیز استثمار و زیردست می­‌شوند. فرهنگ از دیدگاه والتر بنیامین، برتولت برشت و تئودور آدورنو پیروزی وحشیانه‌­ی طبقات حاکم بود: سلطه همچنین شامل حق و قدرت تعریف چیستی فرهنگ و دانش مشروع نیز می­‌شد. فوکو تحلیل فرهنگ را به کنش­‌های علم و دانش گسترش داد. از دیدگاه او، درباره­‌ی طبقات بسیار زیاد بحث شده بود و درباره­‌ی معنای «مبارزه» بسیار کم.

فوکو «مارکسیسم» را به این دلیل رد می‌­کرد که از جنبش دانشجویی مه 1968 و جزم­‌اندیشیِ رشدیابنده­‌ای که مارکس را مضحک جلوه داده بود تا حدی سرخورده بود. حتی در این جنبشِ ملهم از ضداقتدارگرایی نیز گرایش‌­های اقتدارگرایانه‌­ای در مقیاس کوچک تشخیص می‌­داد که پیشاپیش به مارکسیسم و سنت سوسیالیستی آسیب زده بودند. استدلال می­‌کرد بی­‌معنی است دفاع از نوشته­‌های مارکس در برابر سوءِاستفاده­‌های تاریخی آن ­هم در مقایسه با ضرورت ایضاح این که چگونه این نوشته­‌ها بر شیوه­‌های اقتدارگرایانه‌­ای که به دادگاه‌­ها و زندان‌­ها و شکنجه­‌ها و استفاده از دانش­‌هایی مانند پزشکی یا روان‌­پزشکی برای تنبیه روشنفکران مخالف منجر شده­‌اند تأثیر گذاشته است. هدف فوکو بسیار شبیه به هدف نظریه­‌ی انتقادی است: تحلیل پروژه­‌ی روشنگری شامل همه‌­ی مفاهیمی که نماینده­‌ی خودِ هدف رهایی هستند ـ نه به منظور انکارشان بلکه برای صورت­‌بندی و احیای­شان به قصد نیل به راهبردهای جدید. اشاره­‌ای که فوکو درباره‌ی این شباهت در اختیارمان قرار می‌­دهد ارجاع او به مفهوم حکومت­‌مندی سوسیالیستی به عنوان وسیله‌­ای برای محدود کردن اعمال قدرت است. این چیزی است که او پیشنهاد می‌کند که باید از نولیبرال‌­ها و حکومت­‌مندی­شان آموخت: این که چه‌گونه آن‌ها محدودیت قدرت را سازمان­دهی می‌­کنند.

در مصاحبه‌­هایی که در اواخر دهه‌­ی 1970 و اوایل دهه‌­ی 1980 انجام شد فوکو به نظریه‌­ی انتقادی اشاره کرد. در این مصاحبه­‌ها به نظر می‌­رسید که خوشحال است که آثار هورکهایمر و آدورنو را قبلاً نخوانده بود زیرا، بنا بر استدلالی که به دست داد، در غیر این صورت نمی­‌توانست به کارهایی که انجام داده دست یابد چون آدورنو و هورکهایمر قبلاً بسیاری از این زمینه‌­ها را پوشش داده بودند. فوکو با وجود برخی شباهت‌­ها به نسبت منتقد نظریه­‌ی انتقادی است زیرا این نظریه مهم­‌ترین نماینده­‌ی مارکسیسم فرویدی است که فوکو آن را در جلد اول تاریخ سکسوالیته رد می­‌کرد: قدرت بر حسب اصطلاحات روان­‌کاوانه توضیح داده می‌­شد، به منزله­‌ی اقتدار قانون پدر و درونی‌­سازی و دنباله‌­روی، مشتق از مبادله‌­ی هم­‌ارز­ها، دولت در مقام سرکوب­گر محبوب، خلاصه کنم، چیزی که فوکو به منزله­‌ی فرضیه‌­ی سرکوب به بوته­‌ی انتقاد می­‌گذارد.

این هر دو رویکرد (فوکو و نظریه­‌ی انتقادی) با مفهوم گرامشیایی «قانون اعداد بزرگ» وجه اشتراک دارند. برای نظریه­‌ی انتقادی این به معنای دنباله‌­رویِ شمار زیادی از افراد است که با صنعت فرهنگ و مصرف انبوه از دهه‌­ی 1930 به بعد نهادینه شده است: فیلم، خودروها، مد، مجلات، وسایل آرایشی، موزیک، ورزش­‌ها ـ همه‌­ی این‌­ها تبدیل به جزئی از چرخه‌­ی سرمایه شده و آن را پیاده می‌­کنند. گرامشی صرفه­ به مقیاس، آثار تجمیعی تولید و مصرف یا تقسیم کار را که بر روی بخش خاصی از جمعیت تکیه دارد در ذهن داشت: هر چرخه‌­ی انبساط ­یافته‌­ی بازتولید سرمایه متناسباً به مقدار زیادی کار ماهر و غیرماهر، مواد خام، انرژی، ترابری و غیره نیاز دارد. بازتولید سرمایه­‌دارانه خودش نتیجه­‌ی تجارب غیرارگانیک و غیرعقلانی جریان انسان­‌ها، مواد، دانش یا پول است. مثالی بزنم: بگذاریید بگوییم هر سال چهار میلیون آلمانی به عنوان گردشگر به اسپانیا سفر می‌­کنند. ازاین­رو، صندلی­‌های هواپیماها رزرو می­‌شوند، هواپیماها و کارمندان­شان سازمان­‌دهی می­‌شوند، هتل­‌ها و آپارتمان­‌ها ساخته می­‌شوند، کارگران برای خدمت­‌رسانی استخدام می‌­شوند، و غذاها تولید می‌­شوند. همه‌­ی این‌­ها مبتنی بر تجارب قبلی و این انتظار است که این چهار میلیون توریست دوباره بازمی‌­گردند، در غیر این صورت بسیاری از سرمایه‌­گذاری­‌ها منتفی می­‌شوند. این حرکات یکپارچه­‌ی «اعداد بزرگ» چیزی را انعکاس می­‌دهند که مارکس متوسط آرمانیِ منطق سرمایه می­‌نامید.

قانون اعداد بزرگ برای گرامشی، برخلاف نظریه‌­ی انتقادی، معنای مثبتی نیز داشت زیرا او انتظار داشت که دنباله‌­روی اجتماعی را چپ‌­ها باید از طریق نبردهای هژمونیک سازماندهی کنند. استدلال فوکو با این همسان است اما او می‌خواست تحلیل کند به­‌هنجارسازی ایستار­های انسانی چه‌گونه رخ می­‌دهد. تحلیل او در چارچوب تحلیل قدرت جای می‌­گیرد. فوکو سه شکل قدرت را از هم متمایز می‌­کند. اولی عبارت است از خشونت، سرکوب، پلیس، قانون و دادگاه‌­ها. اگر چه فوکو غالباً درباره‌­ی این شکل قدرت حرف می­‌زد اما به طرز عجیبی توجه کمی را به آن مبذول می­‌کرد. به نظر می‌­رسد نکته­‌ی مهم در بحث او این باشد که قدرت را نمی‌­توان از قدرت دولتی یا از قانون استخراج کرد. ادعا می‌­کرد باید به تکنولوژی­‌های قدرت پرداخت. این دیدگاه تمایز میان زیربنا و روبنا و اقتصاد و دولت را مغشوش می­‌کند و در میان کنش‌­های مختلفی سرگردان می‌­ماند که قلمروهای جامعه و دولت را شکل می­‌دهند.

دومین شکل قدرت برای فوکو قدرت انضباطی است. به نظر او، فرد از طریق میکروفیزیک­‌های قدرت و تکنولوژی­‌های کالبدشکافی سیاسی بدن در زندگی روزمره‌­اش در مدرسه و در ارتش و در کارخانه تربیت می­‌شود. در این­جا فوکو این تحلیل مارکس را تعمیق می­‌بخشد که بازتولید سرمایه مبتنی بر «اجبار احمقانه­‌ی روابط اقتصادی» است، عبارتی که مارکس هرگز معنای آن را مشخص نکرد. نکته‌­ی قطعی برای فوکو این است که قدرت انضباطی افراد و رفتارهای آن­‌ها را از طریق ساختارهای فضایی، ریتم‌­های موقتی و حرکات بدن بهنجار می‌­کند. افراد باید معیارهای خاصی را برآورده کنند و رفتار آن‌ها همیشه از لحاظ همنوایی یا انحراف مورد محاسبه قرار می‌گیرد. هر جا رفتار منحرف شود باید مورد مجازات قرار گیرد.

شکل سومی از قدرت یعنی حکومت‌­مندی یا قدرت مشرف بر حیات نیز وجود دارد. فوکو هیچ‌­گاه ارتباط بین این دو مفهوم را به‌روشنی مشخص نکرد. هدف از این مفاهیم عبارت بود از تعمیم تحلیل میکروفیزیک قدرت در مقیاس‌­های عام­‌تری مانند دولت و ایضاح این که این مقیاس­‌های عام­تر حاصل تأثیرات هژمونیک سلسله‌­ای از کنش­‌های قدرت هستند. خودِ دولت به محض شکل گرفتن و بازتولید شدن به مدد تکنولوژی­‌های قدرت، به عنوان یکی از این تکنولوژی‌­ها، تأثیرات خودش را به بار می‌­آورد. قدرت حکومت­‌مند روش بسیار متفاوتی برای بهنجارسازی مردم است و این بدان معناست که بهنجارسازی معنای جدیدی به دست می­‌آورد. در تضاد با هنجارگرایی قدرت انضباطی، قدرت حکومت­‌مند انحراف­‌های احتمالی از هنجارها را به حساب می­‌آورد. قدرت انضباطی چنان که باید و شاید انعطاف­‌پذیر نیست، زیادی انعطاف‌­ناپذیر است. اما قدرت باید به رویدادهای ناخواسته نیز بپردازد و تهدید تلقی­شان نکند. امور پیشامدی را باید جدی گرفت: مردم مریض می‌­شوند، می‌­میرند یا مهاجرت می‌­کنند، از حضور در سرِ کار امتناع می‌­کنند، بیش از حد الکل می‌­نوشند یا از تصادف آسیب می‌بینند، قیمت‌­ها بالا و پایین خواهند رفت، و کمبود یا مازاد مواد غذایی وجود خواهد داشت. همه‌ی این‌­ها را از نظر آماری می‌­توان مشاهده کرد، می‌­توان قانون­‌مندی‌­هایی یافت، می‌­توان امواج کوتاه و بلندی انتظار داشت. قدرت حکومت‌­مند یا قدرت مشرف بر حیات این فرایند­های جمعی را به عنوان ابژه‌­ی حکم‌رانی هدف قرار می‌دهد: اقتصاد، جامعه، سلامت، شهر، دولت، مهاجرت، دموکراسی و غیره. متناسباً علوم انسانی مانند علم اقتصاد، جامعه­‌شناسی و علوم سیاسی برای مشاهده، محاسبه و پیش­‌بینی رفتارهای توده­‌ای پدیدار می­‌شوند. هدف البته نه سرکوب افراد و رفتارهای جمعی بلکه اجتناب از نوسان­‌های شدید از طریق تعدیل نوسان­‌های انحرافات و بهنجارسازی رفتار شمار بزرگی از مردم است. بر همین اساس است که اروین شوی جامعه‌­شناس آلمانی گفته است که برای یک جامعه‌­ی مدرن صنعتی داشتن 14 درصد جمعیت راست‌­گرای افراطی طبیعی و بیش از آن خطرناک است و بنابراین نوعی توزیع نرمال گوسیِ ایستارهای سیاسی را بدیهی می­‌داند. این استدلال به طور همزمان ایستارهای خاصی را در منتهی­‌علیه راست و چپِ منحنی توزیع ناهنجار (یا افراطی) تعریف می­‌کند و باوجود این درصد خاصی از چنین ایستارهایی را با در نظر گرفتن این که تهدیدی برای جامعه­‌ی مدرن نیستند عادی در نظر می‌­گیرد. به تبعیت از فوکو، نه تنها اقتصاد بلکه کلیت جامعه به عنوان هدف بهنجارسازی و نظم­‌بخشی مطرح است. آن­چه را فوردیسم نامیده می­‌شود می­‌توان به دیده‌­ی حکومت‌­مندی مقیاس نگریست، حال­ آن­ که بازسازمان­دهی کنونی نولیبرالیِ جوامع سرمایه­‌داری را می­‌توان به منزله‌­ی حکومت­‌مندی گستره درک کرد. این شکل تازه‌­ای از سلطه است، سلطه به مدد و از مجرای امور پیشامدی. کنش­‌های اجتماعی با روش­‌های آماری و شیوه­‌هایی برای تأسیس جوامع در معرض خطر جهت کنترل­شان به شیوه‌­های جدیدی متمایز و مجزا و محاسبه می­‌شوند: این جوامع باید خطرهای­شان را بشناسند و تصدیق کنند و بهای بیشتری بدهند و روش زندگی­شان را تغییر دهند. رشته­‌ی کنونی مطالعات حکومت­‌مندی کمتر به حکومت‌­مندی در معنای مشخصاً فوکویی و بیشتر به نظم و انضباط می­‌پردازد و برخی ایده­‌ها درباره­‌ی میکروفیزیک قدرت را با ایده‌­های ماکروفیزیک قدرت تلفیق می‌­کند.

میشل فوکو
میشل فوکو

آن‌چه فوکو را به نظریه‌­ی انتقادی نزدیک می‌­کند درک او از جامعه و دولت به عنوان مجموعه‌­ای از ابژه‌­هاست که به مدد کنش اجتماعی شکل می‌­گیرند. آن‌ها حاصل پروژه­‌های کلیت‌­بخش برای حکومت و سلطه بر طبقات فرودست به عنوان ابژه‌­ها و توده‌­های منفعل هستند. هدف رهایی نه ایجاد شکل جدیدی از جامعه یا شکل دیگری از دولت بلکه جست­جوی راه­‌های دیگری برای شکل دادن به همکاری اجتماعی در مقیاسی جهانی است. «جامعه» به چشم شیوه‌­ی (حکومت­‌مندِ) جامعه‌­ای نگریسته شده است که از اواسط سده‌­ی هجدهم به بعد به دست گروهی خاص، یعنی طبقه­‌ی بورژوا، سازمان­دهی شده است، آن ­هم برای بازتولید شیوه­‌ی زندگی­‌اش به مدد گسترش آن به سایر شیوه­‌های زندگی برای بازسازمان­دهیِ همه­‌ی سایر مناسبات اجتماعی بر همین مبنا. فوکو، مانند آدورنو و هورکهایمر، قدرت را به شیوه‌­ای بسیار رادیکال تحلیل می‌­کند مبادا که برخی راه‌­های ناکاویده­‌ی زندگی و روابط اجتماعی به نقطه‌­ی عزیمت شکل­‌های جدید قدرت و سلطه تبدیل شوند. دغدغه­‌ی هم فوکو و هم نظریه‌­ی انتقادی نه صرفاً به زیر سؤال بردن این یا آن شکل از اعمال قدرت بلکه، بس ریشه‌­ای‌­تر، زیر سؤال بردن خودِ «منطق سیاسی» است. زیرا همین به اعمال قدرت از طریق نهادها و تکنولوژی­‌هایی مانند زندان‌­ها، مدارس، کارخانه­‌ها و شیوه­‌های روان­‌کاوانه منجر می‌­شود. این هم فوکو و هم نظریه­‌ی انتقادی قدیمی را واداشت تا ایده‌­های رهایی‌­بخش کلاسیک را که ریشه در سنت انسان‌­گرایانه و ایده‌آلیستیِ از قبیل ایده­‌های فرد غیربیگانه و خودتحقق‌­بخش دارند رد کنند. آدورنو ادعا کرد که هر مدل اجتماعی-روان­کاوانه درباره‌­ی فردِ رهایی‌­یافته را باید کنار گذاشت. فوکو نیز متقاعد شده بود که رهایی به معنی آزادی فرد از همه­‌ی پیوندهایی است که فرد را به هویتش متصل می‌­کنند و خودِ سوژه‌­ی فردی را به عنوان موضوع قدرت انضباطی طراحی می­‌کنند تا با ثبت و مشاهده و آموزش و بهنجارسازی­‌اش اصلاً فرد را بسازند و پیشینه‌­ای شخصی ارزانی­‌اش کنند و هویتش را تضمین کنند. رهایی هم در نگاه فوکو و هم در نگاه آدورنو به این معناست که ما باید چیزی به‌تمامی نو بیافرینیم.

مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Alex Demirović, Foucault, Gramsci and Critical Theory – Remarks on their Relationship

درباره هیأت تحریریه

این مقاله توسط هیأت تحریریه نوشته ویا ویرایش شده است. عضویت در هیأت تحریریه با توجه به «شرایط همکاری با کرونوس» برای عموم آزاد است.

آیا می‌دانستید؟

میدان کوانتومی چگونه کشف شد؟

طی بیست سال نخست قرن بیستم برخی نوابغ ریاضی توانستند دو کلید برای رمزگشایی جهان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *