طی هفتههای پیش، بچههای پادکست استرینگکست سه اپیزود سریالی در مورد پدیدهای به نام «پساحقیقت» و در پیاش یک پنل گفتگوی طولانی با حضور جادی منتشر کردند. این مجموعه را میتوانید روی نرمافزارهای پادکست، تلگرام و آیتیونز استرینگکست گوش کنید. در این پست تلاش دارم با نقد محتوایی این مجموعه، به مقدمهای بر مفهوم «هژمونی فرهنگی» بپردازم. یا اصلاً شاید بهتر باشد به جای نقد بگوییم تکمیل بحث دوستان.
اول از همه باید بگویم به عقیدهی من انتقاد و انتقادپذیری یکی از مهمترین مؤلفههای پیشرفت ماست. انتظار نمیرود کسی با تشویق شدن از سوی دیگران تصمیم به نگاه انتقادی به خود بگیرد و با دروننگری به اصلاح کاستیهایش بپردازد. من اینجا بچههای استرینگکست را نقد میکنم چون هم دوستشان دارم، هم دوست دارم پیشرفتشان را ببینم و هم آنها را در ساحت چندرسانهای فارسی همسرنوشت خودم میبینم. در مقابل از دوستان تقاضا دارم کار ما در کرونوس را نیز به همین شکل مورد انتقادات محبتآمیز خود قرار دهند.
نخست این که به زعم من ارائهدهندگان پادکست پساحقیقت (رضا و شاهین) در ارائهی معنایی مشخص که به این واژه دلالت کند ناموفق بودند. مفهومی که از پساحقیقت به ذهن شنونده متبادر میشود اما به شکل زمانی از تاریخ است که «درست بودن» و «معیار سنجش بودن» فراموش شده و دیگر نمیتوان برای داشتن یک برداشت از واقعیت دست به دامان رسانهها شد چراکه رسانهها این روزها به جای بیطرف بودن هواخواهی جریانهای سیاسی ویا گرایشات برخاسته از عموم مردم را میکنند و لذا اطمینان کردن به آنها «منطقی» نیست.
نگاه اصلی محتوای این مجموعه ظاهراً به بیطرفی رسانه است و بنیان دموکراسی در همین بیطرف بودن معنی میشود. در مرحلهی بعد از این تعریف، به نمونههای موردی جهانی که در آن هیچچیز سرجایش نیست پرداخته میشود و دیگر از اینجا تنها چیزی که میشنویم مقادیر زیادی گلایه و غر است از این که «چرا مردم اینطوری شدهاند؟» یا «کاری به سیاست نداریم؛ پس مسئولیت شخصی آدمها چه میشود؟»
به محموعهی پساحقیقت از جوانب متعددی میتوان نگاه و آن را نقد کرد. چون در جایجای این مجموعه به کرات به «دموکراسی» و «بیطرفی» اشاره میشود، مشخصاً به این موارد خواهم پرداخت، ولی پیش از آن باید به کلیت نامفهوم پساحقیقت نگاهی بیندازیم.
ما انسانها حق داریم دوست داشته باشیم اخبار غیرجعلی بشنویم و وقتی به دنبال فکتها میگردیم، آنها را بدون دستکاری – از هر نوعش – بیابیم. اما چنین چیزی چهقدر ممکن است؟ تنها واژهای که میتواند در راستای رسیدن به پاسخ این پرسش رهگشا باشد، هژمونی یا به طور مشخص هژمونی فرهنگی است که متأسفانه در هیچ یک از اپیزودهای استرینگکست به آن اشاره نمیشود. بگذارید به جای گمشدن در معنی این واژه، به مفهوم آن بپردازیم. هژمونی یعنی داشتن دستبالا در توازن فرهنگی، سیاسی، ارزشی، اجتماعی و …. برای مثال، اسلام در ایران هژمونیک است و مصرفگرایی، یک گرایش اجتماعی و اقتصادی هژمونیک در ایالات متحده میباشد. این مفهوم از فلسفهی مارکسیسم برآمده و آنتونیو گرامشی در مورد آن بسیار بحث کرده. به زعم گرامشی، پیروزی سیاسی علیه نظم موجود از خلل شکستن هژمونی آن و ایجاد ساختارهای فرهنگی جایگزین ممکن است.
با این که هژمونی ممکن است مفهومی سیاسی به نظر برسد، اما خود کلمه در گسترهی عامتری کاربرد دارد. میتوان گفت هر طرز فکری که رواج و لذا قدرت اجتماعی بیشتری داشته باشد، هژمونیک است و آلترناتیوها، هژمونیک نیستند.
بسیاری از متفکران مارکسیست نوک نقد خود را به سوی شیوههایی که سرمایهداری به هژمونیک کردن خود در جامعه میپردازد میگیرند. اما این روزها، یکی از ابزارهای تفوق قدرت حاکم بر مردمان تحت سلطهاش، هژمونی فرهنگی و در ذیل آن هژمونی رسانهای است.
اگر بخواهیم به زبان ساده بگوییم، مردم (اگر چنین کلمهای درست باشد؛ چراکه مردم در دیسکورس سیاسی در حالت کلی خود غیرقابل ارجاع است و بایستی طبقات مردم را مورد بررسی قرار داد) گرایشات سیاسی و اجتماعی متفاوتی دارند؛ درست مانند مولکولهای باردار. نمیتوان هیچ یک نفری را در جامعه یافت که فاقد گرایشهای فرهنگی باشد. ما با فرهنگ خود رشد میکنیم و در جهت تغییر آن قدم برمیداریم و در این راه، بارها و بارها رنگ عوض میکنیم. در مقابل ما، به تعداد انسانهای دیگر، گرایشات دیگر وجود دارد. پس «خنثی بودن انسان» امری محال است. ما با ایدئولوژیها و جهانبینیهای خودمان زندگی میکنیم.
رسانه به عنوان پدیدهای برآمده از گرایشات مختلف انسانها، جهتگیریهای مختلفی به خود میگیرد. و رسانهی جریان اصلی درواقع رسانهای است که گرایش سیاسی، فرهنگی و اجتماعی سرمایهداری را به عنوان پرچمدار نظم حاکم میپذیرد و تبلیغ میکند. رسانهها همچون انسانها سعی در تغییر هژمونی به نفع جریان خود دارند و بحث (دیسکورس) دقیقاً از همینجا شکل میگیرد. در این تقابل بین تکتک انسانها و نهادهایشان، فرد (به فرض) بیطرف، ضعیفترین، کوتهفکرترین و بیتأثیرترین فرد خواهد بود و ممکن نیست بتواند در بحبوحهی بحرانها ویا کشمکشهای اجتماعی و سیاسی بیطرفی خود را حفظ کند. همچنین، بیطرف بودن و خنثی بودن یک رسانه تنها در زمانی ممکن است که رسانهها هژمونیک نباشند. و چنین چیزی امکانپذیر نیست.
در کل میتوان گفت همهچیز سیاسی است. یک تابلوی نقاشی که روی آن فقط یک خط نارنجی کشیده شده باشد صرفنظر از مکتب هنری و فکری که به آن تعلق دارد، تنها به واسطهی نمایشگاهی که در آن به نمایش در میآید و حتی موضعگیری مخاطبانش نسبت به آن سیاسی میشود. در این بین بر ماست که زودتر گرایش سیاسی و فرهنگی خود را انتخاب و در هژمونیک کردن آن تلاش کنیم.
همانطور که جادی در پنل گفتگوی پساحقیقت به آن اشاره کرد، آینده ترسناک است، اما درست همانقدر ترسناک است که قبلاً بوده. پدیدههایی مثل ترامپ یا پوتین نمایانگر چیزی آنقدر عجیب که همهی معادلات را بر هم زده باشند نیستند. آنان تنها از شیوهها و روبناهای جدیدی برای کسب هژمونی بیشتر استفاده میکنند.
اما سردمداران سادهلوح بیطرفی که هنوز از بنیادین بودن ایدئولوژی و هژمونی در جوامع انسانی چیزی نمیدانند، به دلیل نگاه ضرورتاً اخلاقی که به پدیدهی خبر و رسانه دارند، بر طبلهای توخالیای همچون «گرایش منطقی از واقعیت» میکوبند که حاوی نتاقضی ازلی در خود است. منطق چیزی خارج از ذهن ما نیست و ذهن ما هرروزه تحت تبلیغات، گروهبندیها و کشمکشهای بزرگ قرار میگیرد. ما از رسانهها تأثیر میگیریم، اما نباید یادمان برود که تأثیر اولیه را ما هستیم که بر روی رسانه میگذاریم. آنچه در رسانه میشنویم، همیشه نمودی از واقعیت است. اما این واقعیت خود گروهبندی شده است. واقعیت یک سرمایهدار با واقعیت یک کارگر در تضاد همیشگی است؛ پس رسانهی یک سرمایهدار نیز تفاوت اساسی با رسانهی یک سردمدار آزادی دارد.
اما سنجهای که بسیاری از آن به عنوان سنجهی بیطرفی استفاده میکنند، دموکراسی است که خود کلمهای چندوجهی است. ساده این که گفته میشود چون در دموکراسی مردم بر مردم حکومت میکنند (به نظر چیز جالبی میآید)، پس کسی حق ندارد گرایش سیاسی، اجتماعی یا شخصی خود را هژمونیک کند چون این کار ترسناک است. این نقد از چندین حیث اشتباه است. اگر بخواهیم کوتاه به آن نگاهی بیندازیم باید بگوییم که اولاً دموکراسی در جامعهی سرمایهداری با دموکراسی در جامعهای غیرسرمایهداری سراسر متفاوت است و نمیتوان آن را مکتبی خارج از فعلوانفعالات سیاسی-اقتصادی دانست. دوم این که دموکراسی، تنها یک مکتب سیاسی و لذا بخشی از روبنای جامعه است و زیربنای اقتصادی در جامعه به سادگی میتواند آن را تغییر دهد (کمااین که طی ۱۰۰ سال گذشته بارها این اتفاق رخ داده). سوم این که نسخهی موجود از دموکراسی (اگر دموکراسی آمریکایی را نمود آن بدانیم، چون چیزی به نام دموکراسی حقیقی وجود خارجی نخواهد داشت)، یکسره در خدمت نظم موجود کاپیتالیسم بوده و کاری جز هژمونیک کردن سرمایهداری نمیداند و نمیتواند.
در پنل گفتگوی استرینگکست، واژههای جدیدی شنیدیم همچون «دیجیتال دیکتاتورشیپ» و «قلدری آنلاین». تمام اینها، با این که سعی داشتند چرخی را که مارکس و گرامشی اختراع کرده بودند دوباره اختراع کنند، تلاش خوبی هستند در راستای رسیدن به مفهوم هژمونی. در نبود نقد سیستماتیک به وضع وجود، تفسیر ما از واقعیت به دیوار بیانتهای گلایه برخورد میکند و از آن فراتر نمیرود. تفکر انتقادی ما را به سلاح نقد واقعیت به نفع جریان خودمان مجهز میکند چراکه چیزی به نام حقیقت و بهراستی چیز مستقلی به نام پساحقیقت وجود ندارد.
سلام دوست من، ممنون از محتوا و نقدی که تهیه کردید. لذت بردم و امیدوارم شعله این دغدغهمندی همیشه برایتان روشن بماند. پیروز باشید همیشه