- این موضوع 0 پاسخ، 1 کاربر را دارد و آخرین بار در 7 سال پیش بدست
هیأت تحریریه بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
-
2018/02/13 در 10:10 #1667
هیأت تحریریه
مدیرکلمنشأ خودآگاهی و ذهن دوجایگاهی انسان
بذارید یه سوال عجیب بپرسم! آیا شما وجود دارین؟! از کجا میدونین که وجود دارین؟ یا بذارین یه جور دیگه بپرسم. به نظرتون ماهیها میدونن وجود دارن؟ گربهها چطور؟ شاید راجع به گربه و ماهی نتونیم جواب بدیم اما ما انسانا انگار خوب میدونیم که وجود داریم.
یه ربات هوشمندو توی ذهنتون تصور کنین که توی حالت خاموش قرار داره. این ربات خاموش ممکنه بتونه خودش رو آپدیت کنه، ولی هیچ اطلاعاتی از جهان اطرافش به دست نمیاره و نمیتونه اونا رو تحلیل کنه. اما به محض این که روشن میشه، شروع میکنه به کسب اطلاعات از جهان اطرافش و تجزیه و تحلیل اونها. آگاهی انسان هم همینطور هست. آگاهی حالتیه که ما انسانها روشن هستیم و میتونیم بر اساس اطلاعاتی که داریم تصمیمگیری کنیم و تصمیماتمون رو اجرا کنیم. پس خودآگاهی به زبون ساده دانش و آگاهیایه که ما در مورد خودمون داریم.
اما ما از کی به وجود خودمون توی این دنیا پی بردیم؟
آیا این آگاهی خود به خود به وجود اومده یا بهمون یاد دادنش؟ یه چیز رفتاریه یا ژنتیکیه یا ماورالطبیعه؟
در مورد این که ذهن ما چرا اینقدر پیچیده هست و چرا ما چیزی به نام «خودآگاهی» داریم هنوز هیچ جواب قانعکنندهای پیدا نشده اما دانشمندا و فیلسوفای مختلفی دنبال جواب این سوال رفتن. بعضی از فیلسوفای ماتریالیست معتقدن نظریهی تکامل میتونه پاسخ خوبی برای این که ما چرا آگاهیم داشته باشه. یعنی روند شکلگیری آگاهی آدم خیلی کند بوده و ذهن ما توی طول تاریخ برای بقای خودش به همراه بقیهی قسمتهای بدنمون رشد کرده و کمکم ما تبدیل شدیم به انسان آگاه.
اما بعضی از نظریهپردازای فلسفهی ذهن و خودآگاهی هم معتقدن که چیزایی ماوراءطبیعی منشاء تولید خودآگاهی انسانها بوده. مثلا یه سری از این دانشمندا – بدون ارائهی هیچ شواهد معتبر علمی – ادعا کردن که خودآگاهی در خارج از بدن انسان هم میتونه وجود داشته باشه.این وسط، جولیان جینز توی سال ۱۹۷۶ یه نظریهی خیلی جالب در مورد چرایی به وجود اومدن خودآگاهی مطرح کرده که تا امروز هنوز کسی نتونسته شواهد و دلایل معتبری علیهش ارائه بده. جینز توی کتاب معروفش بر اساس یه عالمه شواهد و مدارک از تاریخ، زبانشناسی، عصبشناسی و باستانشناسی توضیح میده که آگاهی به نسبت چیز جدیدیه و توی قسمت اعظم تاریخ، انسان آگاهی نداشته. اسم کتاب این آقا، منشأ خودآگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی هست که ترجمهی فارسیاش به کوشش دکتر خسرو پارسا و تیم متخصص همراهش در دسترس فارسیزبونا قرار گرفته. تا چند دقیقهی دیگه علت انتخاب این اسم رو متوجه میشین.
خب اول بیاین ببینیم کدوم بخش از بدنمون مرکز آگاهیه. اگه جواب شما هم «مغز» هست، باید بگم کاملا درسته!!
همونطور که میدونین، مغز انسان از دو نیمکره تشکیل شده. نیمکرهی چپ و نیمکرهی راست. هرکدوم ازاین نیمکرهها مسئول بخشی از اعمال و افکار و احساسات ماس. نیمکرهی چپ معمولن مسئول گفتار و منطق ماست و توی افراد راستدست، نیمکرهی غالب مغز محسوب میشه. اگه نیمکرهی چپ مغز برداشته بشه شخص قابلیت حرف زدنو از دست میده اما اگه نیمکرهی راست برداشته بشه، انسان قدرت تحلیلش رو از دست میده. آسیبهایی که به نیمکرهی راست وارد میشه تا حد زیادی قابل درمان و قابل برگشت هست چون طبق ادعای جولیان جینز، نیمکرهی چپ به مرور زمان مسئولیت کارهای نیمکرهی راست رو به عهده میگیره.
این دو نیمکرهی راست و چپ از طریق یه رشتهی خیلی نازک عصبی به هم متصل هستن. طبق نظریهی آگاهی جینز، زمانی از تاریخ که یکی از این نیمکرهها شروع به ارتباط برقرار کردن با نیمکرهی دیگه میکنه، دقیقا همون زمانی هست که زبان شکل میگیره. زبان چیز خیلی خیلی مهمیه و درواقع ابزار تفکره، یعنی ماها بدون زبان نمیتونیم فکر کنیم. اگه یه بار که توی افکار خودتون غرق شدین، یه کم دقت کنین میبینین که دارین با استفاده از کلمات زبون مادریتون فکر میکنین. پس زبان ریشهی همهچیز ما هست. زبان اما کم کم توی تاریخ دیگه از واکنش مستقیم به اتفاقات روزمره تبدیل به یه چیز خیلی پیچیدهتر میشه و یه ساختار استعاری پیدا میکنه. درست از همین نقطه به بعد هستش که آگاهی پدید میاد. پس آگاهی توی انسان به نسبت چیز جدیدیه و ظاهرن قبل از شکلگیری زبان اصلن وجود نداشته.
این نظریه خیلی ادعای گزافیه، اما جینز توی کتابش شواهد زیادی برای این نظریه ارائه میده. بذارین چند تا مثال از شواهد تاریخی که جینز برای نظریهش میاره بزنم.
توی دین قدیم مصر، انسان ۲ نوع روح داشته. روح کا که توی جهان دیگهای زندگی میکرده و خدایان دارای کا بودن و «با» که روی زمین همراه با تن انسان زندگی میکرده و در هنگام مرگ از بدن جدا میشده. داستانایی از این قبیل از شرق دور تا سرزمین اینکاها وجود داشته. طبق این نظریه، این «کا» که بعدن توی اساطیر و مذاهب به خدایان و خدا تعبیر میشه، در واقع نداهایی هستن که آدم وقتی هنوز مغزش دوجایگاهی و یکشکل نشده بوده میشنیده. در مورد این نداهای توهمی شواهد زیادی توی تاریخ وجود داره و این نداها که گاهی حتی به شکل توهمات دیداری بروز میکردن، توسط نیمکرهی راست مغز ایجاد میشدن و بعد از گذشتن از اون نوار عصبی که بین دو نیمکره وجود داره، توسط نیمکرهی چپ شنیده میشدن. همین نداها بوده که به مردم ناآگاه میگفته چیکار کنن و چیکار نکنن. این نداهای توهمی اول توسط همهی انسانها تجربه میشدن و بعد وقتی کمکم انسانها به زبان مسلط میشن، میتونن توی هر دو نیمکره از مغزشون فضاسازی کنن و به روایت بپردازن و دیگه این نداها رو نمیشنون. با از بین رفتن نداهای شنیداری، خدایان هم از بین میرن پس میشه نتیجه گرفت وقتی انسان باستانی از خدایان حرف میزنه، احتمالن داشته در مورد خودش – یا بهتر بگیم اون نیمکره از مغزش که بهش دستورات صوتی میداده حرف میزده. با از بین رفتن نداها و خدایان، انسانها در واقع خودآگاه میشن. مسائلی مثل حیله و فریبکاری توی اساطیر، نشوندهندهی همین روند آگاه شدن هست در صورتی که قبل از این زمان توی تاریخ، همهی رفتار انسانها به صورت واکنشی بوده و آگاهانه نبوده.
پس خدایان، زاییدهی زبان و چشمگیرترین مشخصهی تکامل حیات انسان بودند. (در ابتدا کلمه بود) اولین مذاهب به دلیل توهمات شنیداری شروع شدن. یه کم دیگه در این مورد هم توضیح میدم.
جینز با استفاده از شواهد زیادی ادعا میکنه که قبل از هزارهی دوم پیش از میلاد یعنی بیش از ۴۰۰۰ سال پیش، همهی انسانها اسکیزوفرنیک بودن. اسکیزوفرنیکها کسانی هستن که نمیتونن فرق بین واقعیت و توهم رو درک کنن. انسانهای باستانی نداهایی رو میشنیدن که این نداها شواهد زیادی توی تاریخ دارن. آدما اون نداها رو واقعیت قلمداد میکردن. نداها (بر اساس تجربههای پیشین یا حتی بر اساس اتفاق یا هر چیز ناخودآگاه) معمولن بهشون میگفته که چه زمانی میتونن محصولشون رو درو کنن و آیا باید جنگ کنن یا نه. در واقع انسان باستان، انسانی نبوده که از خودش ارادهی تغییر داشته باشه، بلکه فقط یه ادراکی از جهان پیرامونش داشته، مثل جاندارای دیگه توی کلونیهای خودش زندگی میکرده و تصمیماتی هم که میگرفته آگاهانه نبودن.
بتها هم به همین شکل به وجود اومدن. اونها نماد همین نداها بودن. بتها از خاوردور تا آمریکای جنوبی، از قوم اینکاها تا میون مردم مصر حضور داشتن و با آدمها حرف میزدن. در عهد عتیق، بتی وجود داشته که میگن حرف میزده و دستور میداده. شاه بابل با بعضی از این بتها مشورت میکرده. ببینید ینی توهم چقدر بوده! بت، نمادی از خدا نبوده، بلکه خود خدا بوده. یا بهتره بگیم نمادی از بخش هوشمند ذهن انسان بوده که انسان از وجودش خبر نداشته. انسانها واقعن ندای بتهای خودشون رو میشنیدن و در مورد کارهای روزمرشون از بتهاشون سوال میکردن و از اونا اطاعت میکردن. بر اساس متون میخی کشف شده توی بینالنهرین، همهی انسانها خدایان شخصی داشتن که توی خونشون نگهداری میکردن و این خداها حتی برای بندگانشون اسم تعیین میکردن و بهشون میگفتن مثلن از امروز اسم تو داووده.
وقتی این نداها با پیشرفت زبان شروع به محو شدن میکنن، توی تاریخ اسطورههای پریان و فرشتهها بهوجود میآن که نصف بدنشون انسان بوده و نصف دیگش، خدا. آدمایی که این تصاویر رو خلق میکردن احتمالن به تازگی داشتن از هر دو نیمکرهی مغزشون استفاده میکردن و درواقع داشتن آگاه میشدن. مفهوم «دیو» هم توی همین زمان شکل میگیره. دیو، نماد قطع شدن نداها، سکوت خدایان و ول کردن انسان به حال خودش بوده.بنا بر این ادعا میتونیم بگیم عبرانیها یا همون یهودیها یک قوم سرگردان و بسیار فقیر بودن که یک نفر در بینشون ذهن دوجایگاهی داشت و نداهایی رو میشنید. این قوم همهی زندگیش رو وقف شنیدن توهمات و نصیحتهای این شخص میکرد و اونجایی که این قوم شروع کرد به پرستیدن بزغالهی طلایی، دقیقن همونجایی بود که آگاه شده بود و میتونست تصمیم بگیره.
یه مثال دیگه داستان طوفان نوح هست که سرآغاز کتاب مقدس بوده و اگه هفت قرن برگردیم به عقب، توی گیلگمش پیداش میکنیم. از همینجا میشه حدس زد گیلگمش احتمالن برای توجیه هجرت خدایان از زمین نوشته شده. (متن گیلگمش: حتا خدایان در رویارویی با این باران سیلآسا وحشتزده شدند. آنان فرار کردند و به بالا، به بهشت آنو پناه آوردند.)
بلافاصله بعد از رفتن خدایان یا بهتر بگم فروپاشی ذهن دوجایگاهی و ایجاد شدن آگاهی در انسان، پادشاهها و مردم عادی برای تصمیمات زندگیشون که قبلن توسط نداهای خودشون یا نداهای خدایان و بتهاشون بهشون دستور داده میشده، به چیزایی مثل غیبگویی، فالگیری و تعبیر خواب متوسل شدن. توی اون فرهنگها چیزی به نام شانس وجود نداشته، پس خطوط کف دست و شمارههایی که روی تاسها میافتاده، فقط ارادهی خدایان بوده. به همین دلیلم آدما برای تصمیمهایی که بلد نبودن بگیرن، میرفتن پیش پیشگوها.
بعدها یه سری از پیامبرا فقط به بازگویی گفتههای غیبگوها میپرداختن. در واقع تا سیصد سال بعد از میلاد، غیبگوها همردهی پیامبرا محسوب میشدن.پس تا ۱۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح فقط تعداد معدودی از انسانها این نداها رو میشنیدن که پیامبرا و غیبگوها جزو اونها بودن. و از ۱۰۰۰ سال پیش تا زمان میلاد مسیح پیامبرها و غیبگوها از صحنهی زمین محو شدن و بعد از میلاد مسیح گفتارهاشون توی کتب مقدس حفظ شد تا ما الوهیت گمشدهی خودمون رو به یاد بیاریم. و از هزارهی دوم پس از میلاد، این متون هم اقتدار قبلی خودشون رو از دست دادن و حالا زمانی هست که علم تلاش داره دوباره اقتدار گذشتهی ما رو برامون به ارمغان بیاره.
-
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.