برنامهی این هفتهی پادکست «علم مغز (Brain Science)» در مورد موضوعی بسیار پیچیده در مورد ذهن، مغز و آگاهی انسان بود. شنیدن یک کار بسیار باارزش فلسفی و متأخر آنقدر مرا سر وجد آورد که نتوانستم آن را به اشتراک نگذارم. در این مطلب، یورگ نورتهوف را معرفی میکنیم که ایدههای جالبی را در کتابش مطرح کرده و در این اپیزود از پادکست علم مغز با این پادکست مصاحبهای یک ساعته داشته. در این ایده از چیزی به نام فعالیت خودجوش یا spontaneous activity سخن به میان میآید.
سؤالاتی از جمله «مغز چگونه آگاهی ایجاد میکند؟» سالهای زیادی است که عصبشناسان، روانشناسان و فلاسفهی بسیاری را درگیر خود کرده. عدهای فرآیند فهم آگاهی انسان را با نگرشی بسیار جزءنگر و تقلیلگرا پیش میبرند و با ریز کردن مسأله تا حدودی «کوانتومی»، عملاً امکان بررسی کردن آن را نیز از خود گرفتهاند.
یکی از ایدههای بزرگی که یورگ نورتهوف مطرح میکند این است که چیزی به نام ذهن وجود ندارد. مغز، فعالیتهای بسیاری دارد و میتوان همهی این فعالیتها را ذیل «فعالیت خودجوش» طبقهبندی کرد. این ایده در واقع نقدی است به رفتارگرایان بدین لحاظ که مغز صرفاً گیرندهی اطلاعات و بیروندهندهی خروجی نیست. مغز ما حتی در بسیاری از موارد با اطلاعاتی که از پنج حس اصلی دریافت میکند هیچ کاری انجام نداده و خروجیاش صفر است. بنابراین در این لحظه از نظر فلسفی برداشت از جهان بیرون یا ادراک از بیرون برای انسان ممکن نیست.
پس همهچیز باز میگردد به یک فعالیت بدنی به نام فعالیت خودجوش. همانطور که گفتیم این فعالیت بسیار پیچیده بوده و مفهوم «خود» و ego را نیز در خود مستتر دارد. شخصیت ما با این شناختی که از «خود»مان داریم شکل میگیرد و تکامل مییابد. در حالی که بسیاری از فیلسوفان تأکید دارند مسألهی «نفس» مسألهای است که به دلایل بیشماری از جمله کمبود دادههای کافی نباید به آن پرداخت، نورتهوف معتقد است این دادههایی که به ما تصویری از خودمان میدهد و در هر یک از رفتارهای خودجوش ما مستتر است باید مورد بررسی قرار بگیرند و در نهایت همهچیز باید معطوف به فهم ما از لایههای پیچیدهی این عملکرد خودجوش باشد.
نورتهوف دانشآموختهی فلسفه، علوم اعصاب و روانکاوی است. او در کتاب خود «مغز خودجوش: از مسألهی ذهن/بدن تا مسألهی جهان/مغز» که در واقع فهم ما را به طور کامل از مسألهی «ذهن» تغییر میدهد به مدلی برای روش فهم مغز/بالین اشاره کرده است.
این ایده تا حدی شبیه ایدههای روانپویشی یا psychodynamics است. این نظریه معتقد است شخصیت را ترکیبی از وقایع داخلی و خارجی شکل میدهد و وقایع درونی در این زمینه نقش عمدهتری دارند. داروین به هیجانات انسان به عنوان امری مهم پرداخته بود و میتوان فروید و داروین را دو نمونه از پژوهشگران برجستهای ایدهی روانپویشی ذکر کرد.
یورگ نورتهوف معتقد است برای فهمیدن آگاهی انسان، ابتدا باید نشان دهیم هیچچیز فراانسانی در مورد آن وجود ندارد. پس «ذهن» دیگر جایی نخواهد داشت. ما با بدنمان با جهان خارج در ارتباط هستیم و بدن و مغز ما در فعالیتهای خودجوشی سهیم هستند که همانطور که گفتیم نه تنها مغز بلکه تمام بدن را در اختیار میگیرند. پس وظیفهی ما نه تنها فهمیدن ابعاد این فعالیت خودجوش، بلکه رفتن به ورای آن، فهمیدن «نفس» و نحوهی شکلگیری خودآگاهی است.
این فعالیت خودجوش در مغز، مصرفی بالغ بر ۹۰ – ۹۵ درصد کل انرژی را به خود اختصاص میدهد که همین به نوبهی خود موجب جالبتر شدن این ایده میشود.
نورتهوف در مصاحبهاش با پادکست Brain Science میگوید: انسان در حالت کما آگاهی خود را از دست نمیدهد؛ اما روانشناسی به چنین امری قائل نیست. دلیل این تفاوت نیز چندان روشن نیست. آگاهی، امری صرفاً معطوف به ذهن و مغز نیست بلکه درجهای از ارتباط انسان با جهان خارج است. در این ارتباط، گاهی انسان به رقص درمیآید. با این رقص و موسیقی آن هماهنگ میشود و رفتاری کاملاً متفاوت با حالتهای قبلیاش را پیشه میکند. فهم چنین چیزی تنها در صورتی ممکن است که معتقد به برنامهریزی مغز باشیم. چیزی که بیشتر از جنس برنامهنویسی و داده است و با جهان خارجی ارتباط واقعی ندارد.
ما برداشتی از خود را در مغزمان حمل میکنیم که همان «نفس» خوانده میشود. این نفس چنان است که موجب میشود ما با دیدن عکسی قدیمی بسیار متأثر شویم. همهی تاریخ و وقایع بر روی ما تأثیر میگذارند. فعالیت خودجوش همان عمل منفعلی است که ما هنگام نشستن یا خوابیدن انجام میدهیم. با این که اطلاعات حسی زیادی به بدنمان وارد میشود، هیچ واکنشی نشان نمیدهیم و در واقع خروجیمان صفر است. گاهی در این هنگام زنگ در خانه به صدا در میآید و بدن پس از شنیدن پنجمین زنگ تازه به سمت آن میرود، آگاهیای از اطرافش ندارد و بایستی برای باز کردن در به صورت کامل بیدار شود.
انسان به همین شکل میتواند در مفهومی که از «خود» ساخته غرق شود و این مفهوم تأثیر بسیار عمیقی در زندگیاش داشته باشد. این بدین معنی نیست که بدن این ورودیها را کنکاش نمیکند، بلکه هم درگیر بررسی این ورودیها و هم درگیر گفتگویی عمیق با خود است. ما چیزهایی را با خود حمل میکنیم به نام عقاید که دیگر ربطی به کنشها و واکنشهای دیگرمان ندارند و برای خود منحصربفرد هستند. این عقاید و فلسفهی درونی ما در کنار عوامل خارجی و محیطی باعث میشود آگاهی ما خلق شود و به طور دائم تغییر کند.
میتوانید این پادکست را همینجا به زبان انگلیسی بشنوید.
جایی اشاره به برنامه ریزی مغز شده اما اشاره نشده این برنامه ریزی چطور اتفاق می افتد؟ آیا برای هوش مصنوعی هم می تواند اتفاق بیفتد؟